دوستی دارم که مدام از زندگی کارمندی اش مینالید و همچنان هم مینالد. یعنی هم مینالید و هم کیف میکرد و راضی به نظر میرسید. دوگانگی عجیبی است. خوشحالی از ثبات و ناراحتی از سالها ثبات داشتن و تکرار هرروزه اش؛ این آغاز خورهای همیشگی و نابودکننده برای آنهایی است که پس ذهنشان همیشه میخواستند کاری برای خودشان بکنند.
همیشه گمان میکردند از خودشان استفاده درستی نکرده اند و مسبب تحقیر خودشان شده اند. زمزمه همیشگی دوستمان این بود که میخواسته خرِ خودش باشد و نوکر خودش. بیست سال به این موضوع فکر میکرده، ولی هرماه از دیدن پیامک واریز گروهی خوشحال میشده، چون میتوانسته قسط هایش را بدهد. میگفت غصه دارترین لحظه زندگی اش همان است.
پولی میآید که خیلی زود میرود. دیگر نیست. نمیبینی اش. در هرصورت این جنگ ودعوای سالیانش بود که چرا برای خودش کاری نکرده است. درواقع این حرفها زمزمه نبود، غر بود، کلافگی بود. ملال بود حتی. خیلی خسته و بی پول و ناامید که میشد شروع میکرد به اینکه تباه شده و انگار این جور موقعها آدم خواسته و عامدانه زل میزند به گذشته و راهی که آمده را تماشا میکند.
مثلا یکی از دغدغه هایش این بود که سی سال بعد، اگر زنده باشد و کج وکوله نشده باشد و زبانش هنوز در کامش بچرخد و دخترش بیاید بپرسد جنابعالی چه ماجراجوییهایی داشتید و چقدر در زندگی تان ریسک کرده اید و حداقل دوتایش را تعریف کنید، او چه دارد برایش بگوید؟ داشت غصه سی سال بعد را میخورد.
ولی مگر جز این بوده که ماجراهای جور کردن اقساط مختلف در هرماه شبیه رد شدن از گردنه حیران است؟ اصلا خودِ گردنه حیران است. از این بگیر و به آن یکی بده. این را بفروش و آن یکی را بخر. این را تعمیر کن و آن را بردار. این دور، کم ماجرا ندارد.
اصلا خوبی کارمندی مگر همینها نیست؟ اینکه مید انی سر ماه بالاخره مبلغی دستت را میگیرد و میتوانی قسط هایت را بدهی. فلسفه اش همین است دیگر. اینکه بقیه نمیدانند چقدر سرماه پول دارند و کارمند میداند. این رفیقمان میگفت اینکه میدانی دقیقا سر ماه چقدر پول داری بیشتر آزارت میدهد. میدانی که بیشتر از اینها نیست و بیشتر از اینها هم نمیشود؛ بدتر اینکه زور بیشتر کردنش را هم نداری.